واهمه های زميني (بخش 22)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

     سه چهاربهار وتابستان دیگر هم گذشته بود، پاییز آخرین زیبایی هایش را به نمایش گذاشته بود، باغچه کوچک مامور سبحان دررنگ های شاد این فصل غرق بود.. پروین وگلاب بیرون رفته بودند. شیرین کالا می شست وصفورا تنورسرد ومرده دوشین را با شاخه های هیزم انباشته و می خواست آتش بزند. آن روز صمد نانوا ونانوا های دیگر شهر کابل به خاطر کمبود آرد وسهمیه ء ناچیزی که سیلوی مرکز به نانوایان می داد، اعتصاب کرده ودست از کار کشیده بودند. شهراز تانک ها ، زرهپوش ها و سربازانی که یونیفورم سیاه رنگ تانکیستی  پوشیده بودند و سربازانی که کلاشینکوف وراکت به دست داشتند و ازکثرت پرچم های سرخ و شعار ها و میتنگ ها ، به سختی نفس می کشید. اعلامیه ها ، شبنامه ها ، ادبیات مخفی دست به دست می شد و واژه های قیمتی وگرانی از دهنی به دهن دیگر راه می گشود. مردم شهر فرارسیدن زمستان راهمچون قبیلهء ضعیفی که در انتظار نزدیک شدن دشمن قدرتمندی باشند، استقبال می کردند و هوا خواهان مجاهدین تمام این دشواری ها و نا هنجاری ها را به دوش دولت وحکومت می انداختند.

 

  آن روز در تمام شهر یک نانوایی هم باز نبود وشایعاتی پخش شده بود که نانوا ها تا هنگامی که به خواسته های شان جواب گفته نشود، حتا یک قرص نان را هم پخته نخواهند کرد. این خبررا گلاب آورده بود، گلاب یک چشم. با آن که خبر،خبرخوشی نبود؛ اما ننه صفورا کدام تشویشی به دل راه نداده بود. زیرا هم آرد در کندو داشتند وهم هیزم در هیزمخانه وهم تنور در آشپز خانه. گور پدر نانوا ها ! آن ها می دانند وحکومت : سگ می داند وسناچش ! به من چه مربوط که مردم شهر چه خواهند خورد و چه خواهند کرد، بگذار یکدیگر خود را بخورند. اما حیف که این صمد نانوا به جمع دیگران پیوسته است. آدم خوب ودرستکاری مانند او که بیوه زن فقیری مانند قمر را به عقد خود درآورده  ودخترانش را زیر بال خود گرفته است، نباید بندی شود، آخراگر پولیس های حکومت اورا گرفتار کنند ، بیچاره قمر ودخترک هایش  چه خواهند خورد وچه خواهند کرد ؟

 

  هیزم های خشک را که آتش زد وبه شعله های سرکش آن که نگریست، آهی ازرضائیت کشید؛ ولی درهمان هنگام چشمش به تغارهء خمیر افتاد، خمیرآنقدر رسیده بود که با گذشت هرلحظه ازکناره های تغارهء سفالین سرمی کشید وبه بیرون می لغزید.پس چیزی دردرون خمیر خزیده بود که آن را ازعمق به سطح آورده ، شگوفا ساخته و پندانیده بود. چیزی که صفورا به ماهیت آن پی نمی برد ؛ ولی با چنین تب وتاب و تلاطمی که گهگاه درخمیر رخ می داد ، آشنا بود ومی دانست که اگر لحظه یی درنگ کند، خمیر بیخی ترش می شود، ترش مانند سرکه . مگرخمیر ترش درتنور نمی چسپد، یا خاک خشک دردیوار؟ خمیر ترش را که زواله کنی و به تنور بچسپانی، می چکد. و خاک خشک را که به دیوار فرو کوبی می ریزد، وانگهی نان ترش را کی خورده ؟ بنابراین  باید آب بیشتری به خمیر اضافه کنم با اندکی آرد. بعد خمیر را مشت ومال بدهم تا هم ترشی آن زایل شود وهم پوکی آن از بین برود. البته با افزودن آب و آرد، مقدار خمیر بیشتر می شد؛ ولی پروا نداشت ، زیرا شیرین همین دیشب گفته بود که دلش بولانی می خواهد. خوب است که گندنه هم داریم ؛ اما کجا است ؟ 

 

  خمیر را که خوب  ورز ومشت ومال داد، از جایش برخاست ورفت برای گرفتن آرد از کندو وپیدا کردن گندنه . درراه کندوخانه وآشپز خانه بود که یادش آمد، گندنه را دیروز در زیر تکری بزرگ  پهلوی خمرهء ماست گذاشته بود، از ترس مرغ ها . دروازه ء کندوخانه را که باز کرد وبوی موش به مشامش رسید، خدا را شکر کرد، زیرا هنوز هم چند تا موشی که از دام گلاب رسته بودند، درآن جا می پلکیدند و نما یانگر این مسأله است که به فضل خدا آرد در کندو دارند و زور دربازو. .. گندنه پژمرده شده بود؛ اما آبش که می زد تازه می شد. گندنه را که گرفت به سوی کندو رفت تا هم مشتی آرد بردارد وهم ببیند که چقدر آرد دارند ؟  موری پتک را که با احتیاط از موری کندوی گلین برداشت ، مثل همیشه بسم الله گفت. بسم الله گفتن را در چنین موارد از مادرش آموخته وحالا عادتش شده بود. اما آرد زیاد نبود که از موری کندو سرازیر شود. آرد تنها درکف کندو بود ، همان قدر بود که یکی دو تنور دیگر را کفایت کند. اما صفورا از روی تجربه می دانست که حتماً مقداری هم در کنج وکنار ها وفرو رفته گی پایه های آن ذخیره شده است. می خواست متیقن شود و بداند که آیا چهار پنج تکری آرد دیگر در کندو دارند؟ اگر داشته باشند ، کار خوبی خواهد شد، زیرا خدا خود می دانست که نانوایی ها چه وقت باز می شدند. ...

 

  باهمین قصد، آستینش را بالا زد وتا جایی که دستش می رسید ، آرد کناره های کندو را به سوی خود جمع کرد. آری حدسش درست بود، در کنج راست کندو آرد بیشتری داشتند ، اما د رکنج چپ آن آرد کمتر. بعد درهمان جا دستش به بسته یی خورد. بسته یی به اندازهء یک قطی روغن سمرقند. عرض وطول بسته از سوراخ موری بزرگتر بود ونمی شد که از آن راه داخل کندو شده باشد. پس معلوم بود که کسی آن را از راه دهن کندو به داخل انداخته باشد. چه کسی وچرا؟ شاید گلاب بازیگوش و شیطان آن را انداخته باشد، اما قد گلاب کوتاه تر از کندو بود.. پس چه کسی آن بسته را وبه چه منظوری دران جا انداخته وچه چیزی در داخل آن خواهد بود؟ سعی کرد تا با تماس دست محتویات آن بسته را حدس بزند. مثل این که یک پیپ حلبی بود. پس معلوم بود که پیپ را درخریطه یی گذاشته ودرآن جا انداخته بودند. هرچند کنجکاوی امانش را بریده بود ؛ ولی نمی توانست حالا آن بسته را بیرون کند. فرصتش کم بود، باید با شتاب برمی گشت ورنه اندکی تأخیر باعث آن می شد که تنور سرد شود. بهتر بود تا چاشت صبر می کرد. شیرین که از کالا شستن خلاص می شد ونان را می خورد، با گلاب وپروین به لیلامی می رفت، آن وقت می توانست سرپوش کندو را بردارد ، بسته را بیرون آورد وببیند در درون آن چیست ؟

 

 درحویلی، آفتاب درست در وسط آسمان رسیده بود و اگر ابرها وبادهای پاییز می گذاشتند وحسادت نمی کردند، شاید گرمای مطبوعی به شیرین که اینک آخرین تکه لباس های پروین را درمیان تشت پلاستیکی سرخرنگ می فشرد، ارزانی می کرد. ولی شیرین چندان هم به فکر آفتاب نبود ، آب سیاهی که پس از فشردن لباس های پروین بیرون می ریخت اورا از زحمتی که کشیده بود، راضی ساخته بود. معلوم بود که لباس ها پاک شده اند ودر یک دور دیگر صابون زدن وفشردن تمیزتر وپاک ترمی شوند.ازگرمای درون تشت نیز که دستانش را می سوزانید، لذت می برد. اما دستانش را که از آب داغ بیرون می آورد، در هوای سرد آن روز یخ می کرد. بخار ازپوست دست هایش برمی خاست ، پوست دستانش گلابی می شد وبر روی انگشتان ظریفش رگه ها وخطوط ریز وبسیار کوچکی نقش می بست. شیرین مورمور خفه وملایمی در زیر ناخن ها ، کف دست ها ونوک انگشتانش حس می کرد وواقعیت سادهء زنده گی روزمره از میان پنجه ها یش می گذشت وبه زنده گی دلگرمش می ساخت...

 

   آخرین تکه لباس را که در سطل آب پاک فرو برد وشپلید وبر طناب آویخت ، احساس کرد که درد شدیدی دردورکمر وشکمش پیدا شده است. اول توجه چندانی به آن درد نکرد. تصور نمود که آن درد ناشی از روی دوپا نشستن ومالدین وشپلیدن کالا است. اما هنگامی که تکان بسیارضعیفی در شکمش حس کرد به وحشت افتاد و با خود گفت ، جن ها ؟ اما پس از لحظه یی لبخند تلخی زد و از خود پرسید پس حامله شده ام ؟ دست هایش را که با صابون می شست سعی کرد تا این فکررا نیزاز مغزش بشوید. اما همانطوری که به حباب های بیشماری که ازکف صابون برخاسته بود می نگریست، به یادش آمد که از آخرین باری که با شوهرش همبستر شده بود، دوماه می گذشت. .. آری دوماه ! اما چرا به یاد عقب افتاده گی عادت ماهوارش نیفتاده بود؟ خوب دیگر، آمده را ردی نیست..هرچه بادا باد! اما از این بوی بولانی نزدیک است مست شوم. کاش گلاب پیدا می شد ویک کمی ترشی هم از دکان مرجان بقال می آورد. خدایا پس این گلاب وپروین چه شدند، کجا گم ونیست شدند ؟

 

***

 

  شیرین اولین رستهء دکان های لیلامی را دید زده وبعضی چیز هایی خریده بود: یک جاکت لیمویی رنگ دکمه دار برای خودش، یک خرسک پشمی کلاه دار سرخرنگ برای پروین که بیخی به اندازهء جانش بود ؛ ولی باید هنوز هم می گشت ومی گشت ولباس های دیگری هم می خرید، برای گلاب ، برای مادرش وبرای خودش. اما حیف که روز بدی را انتخاب کرده بود.. درآن روز نه تنها نانوایی ها بسته بودند ، بل چون اعتصاب فرا گیرشده بود، بسیاری دکان های دیگر نیز بسته شده ولیلامی رونقی نداشت. با این هم چندرستهء دیگر در لیلامی باز بود و اگردراین کوچه گک ها  ودکان های تنگ وتاریک لیلامی باشکیبایی و دقت می گشت ، حتماً لباس های خوب وارزانی پیدا می کرد. فقط مهم این بود که لباس را خوب وارسی کند وبالای قیمت آن تا می تواند چانه بزند. چانه زدن وبیع وبها کردن را از پدرش آموخته بود ودقت کردن را از مادرش. با مادرش که برای خرید به لیلامی می رفت، غالباً به ستوه می آمد..یک پیراهن ویا جاکت را ده بار از سرتا پا می دید. دست می کشید، پشت ورو می کرد، درزها ، داغها ولکه هایش را پیدا می کرد، آن را دوباره به کوت بندش می آویخت و به دکان دیگری بالا می شد وسرانجام بدون آن که چیزی بخرد، لیلامی را ترک می گفت... امروز هم که تنها آمده بود، به همین خاطر بود، زیرا با آن وسواسی که مادرش در انتخاب لباس نشان می داد، نمی شد چیزی پیدا کرد. بار ها به مادرش گفته بود : " لیلامی ، لیلامی است. نو فروشی نیست که جنس بی عیب و بی داغ را در آن جابفروشند." اما مادرش قانع نمی شد ومی گفت : " پیسه ء ماهم از آب نیامده که کالای شاریده را بخریم "

 

با دستمال سبز رنگ نازکی پوشانیده وگوشه های آن را در زیر گلویش گره زده بود. صورتش لاغر ، تکیده و رنگ پریده بود؛ ولی چشمانش خندان و نگاهش آشنا. شیرین نگاه گذرایی بر او افگند، زن را نشناخت ومصروف دید زدن ودست کشیدن به جمپر شد؛ اما آن زن همین که به نزدیک شیرین رسید، خندید وگفت :

 

 - سلام شیرین جان ! درگورتاریکی ، مثل این که مرا نشناختی ؟ من نجیبه هستم ...

 - اوه نجیبه جان، تو هستی ؟ چشمم روشن.. الله ، چقدر پشتت دق شده بودم.

 

  پس از روبوسی وافشاندن اشک های شادمانی از یافتن یکدیگر، شیرین گفت :

 

  - نجیبه جان ، چقدر از دیدنت خوشحال شدم ، کجا بودی ؟ چند بار که به شفاخانه رفتم ، پرسانت را کردم ؛ ولی هیچکس از تو خبر نداشت. می گفتند که دیگر در آن جا کارنمی کنی. خوب قصه کن دیگر ..

 

  - باش که اول روی دخترکت را ماچ کنم ، نام خدا چقدر مقبول است ؟ چهار ساله شده، نی ؟ خوب ، نامکت چیست ، جان خاله ؟

 

 - پلوین ...

 

- پروین ؟ اوه چه نام مقبولی .. چه صداگک مقبولی .. نام خدا خودکت هم بسیار بسیار مقبول هستی ، درست مثل مادرت. مثل سیبی که دونصف کرده باشند. خی یک ماچ خو بده ...

 

  دو دوست تا هنگامی که از آن کوچه گک های تنگ وتاریک سرای لیلامی بیرون نشدند ، فرصتی برای قصه کردن ودرد دل نمودن نیافتند. همهمه مشتریان و سرو وصدای بازاریان چنان بلند بود که چنین مجالی به آنان نمی داد؛ اما همین که به فضای باز رسیدند ، نجیبه گفت :

 

  - نام خدا شیرین جان، چقدر مقبول شده ای ! قد چه می گوید ، اندام چه می گوید واین سر وزلف وچشم وابرو چه می گوید .. چه کره های مقبول وچه گوشواره های قیمتی پوشیده ای.. شکر شکر..

 

 - والله نجیبه جان ، چه بگویم ؟ ناشکری کردن هم خوب نیست . اما خوشبختی به کره پوشیدن نیست. راست بگویم اگر پروین در زنده گی ام پیدا نمی شد، خدا می دانست که از دست آن جانخور گپم به کجا می رسید...

 

 - چطور، او مَردَکه  تاحالی بندی نشده وبا تو زنده گی می کند ؟

 

 - نی بابا، او مثل جن است..دیده نمی شود که کسی اورا بندی کند.. دوماه بعد ، سه ماه بعد مثل دزد می آید و می رود، سرشب پس شب. فکر می کنی که از قبر بیرون شده باشد، چرک وچتل وبد بوی... گمشکو.! تو ازخودقصه کن که در کجا بودی این همه وقت ؟ چرا اینقدر زرد وزار ولاغر معلوم می شوی . این موهای مقبولت را چرا پت کرده ای در زیر دستمال . فیشنت کو ، دَرشــَنت کو..مگربه من نمی گفتی که فیشن کن ، درشن کن تا خوش داکتر صاحب بیایی ؟

 

  - قصه می کنم، اما تو بگو که درشفاخانه چه گپ بود، آیامریضی را بهانه کرده ، برای دیدن او نمی رفتی ؟

 

 - گپ را که می فهمی چرا پرسان می کنی ؟ بلی ، به خاطر او می رفتم، اما وی را نمی یافتم. تا این که خبر شدم که او رابه عسکری برده اند وسر ودرکش گم شده است...خوب دیگر، دنیا به امید خورده شده ، یک روز نی یک روز پیدا می شود.. حالا تو قصه کن دیگر ، از خود بگو.. گپ بزن دیگر..

 

  - چه بگویم ؟ قصهء من دراز است. بسیار دراز، ازشنیدنش جگر خون می شوی ، خسته می شوی ...

 

 - خیراست، بگو که دلت خالی شود؛ اما ترا به خدا قسم گریه نکن....

 

 - اگر یادت مانده باشد، درشفاخانه یک نفر تحویلدار بود که دلاور نام داشت ، یادت هست ؟

 

 - هان ، چطور یادم نیست ؟ همان آدم قد بلند را می گویی که یک سالدانه کلان دررویش بود وهمیشه سگرت می کشید وهروقت به اتاق ما می آمد بالایش قهر می شدی که سگرتت را گل کن ؟ همو را می گویی ؟

 

 - بلی ، همو را می گویم ، همو نامرد را که مرا به این حال وروز رسانید..خودت می دیدی که چطور پشتم را گرفته بود وچگونه برایم دُمبک می زد وچه باغ های سرخ وسبزی را نشانم می داد. چه تحفه هایی می خرید وچقدر حق وناحق برایم خرچ می کرد. همیشه می گفت خوشم می آیی و عاشقت هستم. می گفت همرایم عروسی کن. خوب دیگر، من هم گول وعده هایش را خوردم و آن روز تسلیمش شدم..

 

- چی ؟ تسلیمش شدی ؟ خدایا رنگت چقدر سفید شد. باش که یک بوتل شربت بخرم. گلاب چه شدی ؟ دست پروین را رها نکنی ..


شیرین دوبوتل فانتا خرید و فروشنده که به رنگ پریدهء نجیبه نگریسته بود گفت ، همشیره اگر تکلیف دارد می توانید در دکان بالا شوید و کمی استراحت کنید... هنوز دردکان آب میوه فروشی بالا نشده بودند که زن ومرد جوانی که  دست همدیگر را گرفته بودند، به آنان نزدیک شدند. آنان سلما ومصطفی بودند که شیرین ونجیبه را با دست به همدیگر نشان می دادند ومی خندیدند. مصطفی عینک سیاهی به چشمانش گذاشته بود، موهای سرش انبوه وتا گوشهایش پایین شده بود. سلما اندکی فربه شده بود ؛ ولی مثل همیشه زیبا وخوبرو بود.

 

  زن ها با شادمانی همدیگر را بوسیدند . بعد گله گزاری کردند وسرانجام معلوم شد که سلما ومصطفی با هم عروسی کرده اند، پسرکی دارند وخوشبخت وراضی در کنار هم به زنده گی شان ادامه می دهند. آن ها که خداحافظی کردند ورفتند وشیرین ونجیبه که چند لحظه در بارهء فداکاری سلما گفتگو کردند وبه عشق بزرگی که او را وادار ساخته بود تا با آن مرد یک چشم ویک گوش ازدواج کند، سلام دادند وآفرین گفتند، نجیبه قصهء ناتمامش را از سر گرفت :

 

  - من خبرنداشتم که دلاور زن دارد. از این موضوع وقتی خبر شدم که دیگر کار از کار گذشته بود. یک ماه بعد از کشته شدن عزیزه بیچاره بود که یک روز در هنگام رخصتی با یک تکسی پیدا شد واصرار کرد که برویم به رستوران باغ بالا. هوا خوب بود و دل من هم تنگ. دعوتش را قبول کردم ورفتیم. درهنگام نان خوردن یک گیلاس کوک به دستم داد وگفت بنوش .. پس از آن یادم نیست که چه واقع شد ؟ در کجا مرا برد وچه کاری درحقم کرد؟

 

  - عجب ؟ تو چطور نفهمیدی ؟ مگر کوکا کولا بوی نمی داد ؟

 

 - نی ، من در آن لحظه فقط به عروسی مان فکر می کردم، در فکر مکر وحیله و نامردی دلاور نبودم..

 

 - اینه سرویس آمد؛ اما قصهء تو ماند.. ناوقت شده باید برویم مادرم پریشان می شود؛ اما اگر دلت می خواهد بیا که برویم به خانهء ما. امشب تا صبح قصه خواهیم کرد، چطور ؟

 

 - نی شیرین جان ! نمی توانم، باشد برای یک وقت دیگر.. بازبا این سرووضع چطور بیایم ؟ مادرجانت چه خواهد گفت ؟

 

- بهانه نکن.... مگر مادرم ترا صد دفعه ندیده است ؟ بیا بیا که سرویس حرکت می کند..

 

***

 

 شیرین که با دخترش وگلاب رفته بودند به لیلامی ، ننه صفورا اریکین را روشن کرده ورفته بود به کندو خانه . وقت مناسبی بود، د رمنزل هیچ کسی نبود، دختر دومش زهرا نیز رفته بود برای جمع وجور کردن وجاروب نمودن به نزد زن سلیمان تیکه دار که بار دیگرزن یک دانه ودردانهء تیکه دار شده بود..اگرچه کندوی گلی بسیار بلند نبود وهم قد صفورا بود ولی برای خم شدن وبه درون آن نگریستن و آن بستهء مرموز را از آن جا خارج کردن ضرور بود که صفورا بالای یک چها رپایهء چوبی بالا شود تا بتواند آن بسته را به دست آورد. درگوشهء کندو خانه چشمش به صندلی افتاد. صندلی را که آورد ودر مقابل کندو گذاشت ، به یاد لحافش افتاد. هوا سرد شده می رفت ، زمستان به زودی از راه می رسید و صفورا باید دریکی ازهمین روز های آفتابی ، لحاف را بالای صفه هموار می کرد ، لحاف را آفتاب می داد، درزهایش را می دوخت ، لکه هایش را پاک می کرد، سرلحافی را هم می شست ، اتو می کرد وبرای زمستان آماده می ساخت. شیرین بیچاره که ( خو )  درغم پروین بود وبه این کار ها رسیده گی کرده نمی توانست. اماباش ! این دختر را امروز چه کرده بود که این قدر ترشی  می خورد واز دیروز به این سو بولانی گفته گفته دیوانه ام ساخته بود؟ مثل این که باز هم شکم دار شده ؟ چطور ازمن پت کرده ؟ حتماً می شرمد حیوانک .. اما چرا بشرمد؟ زن شوی دار نباید از حامله شدنش بشرمد.. اما نی ، شیرین حق دارد که بشرمد، بیچاره هم شوی دار است وهم نیست. اگر مردم وکوچه گی ها خبر شوند، چه خواهند گفت ؟ نمی گویند شویت که غیب شده وسرودرکش معلوم نیست، پس این شکم را از کجا پیدا کرده ای؟ روگل مظلوم را که گفته گفته از این کوچه گریختاندند ، زلیخا گفت که طفل خودرا انداخته ورفته پشاور. می گفت این زن مانند مادرش ا زپوست پاک نیست . هنوز یک سال ا از مرگ شویش نگذشته بود که شکمش بالا آمد. مردم می گفتند که سکینه همین که طفلش را زایید، طفلش غیب شد. اما ملای مسجد در همان شب وروز صدای گریه طفلی را از زینه ء مسجد شنیده بود. وهمین که به سوی زینه دویده بود، طفل را نیافته بود....

 

ننه صفورا تقلای بسیاری کرد تا دستش به آن بسته رسید. نزدیک بود سرنگون شود به دورن کندو یا کندو بغلتد ودست وپایش را بشکند. اما هیچ حادثه یی اتفاق نیفتاد.. دستش به زحمت به گره آن بسته خورد و توانست با مهارت و چابکی گره را با انگشتانش بگیرد وبسته را بالا بکشد. بسته وزن زیادی نداشت ؛ اما چندان سبک هم نبود واگر انگشتان کار کشته وزورمند صفورا مانند چنگک به آن نمی چسپید، کشیدن آن از کندو کا رحضرت فیل بود.

 

  بسته را که بیرون کرد، آه رضائیت آمیزی کشید؛ اما چنان عرق می ریخت وخسته شده بود که مجبور شد نفسی تازه کند و آرد هایی را که به سر وصورت عرق آلود وموهای خیسش چسپیده بودند پاک کند....گره بسته راکه گشود، دربرابرش کارتن کاغذ یی ظاهر شد که صفورا به غلط پنداشته بود قطی روغن سمرقند است. درکارتن اوراق چاپی زیادی را رویهم چیده وگذاشته بودند. دربرخی ورق ها عکس مردی که دستار سیاه به سر گذاشته وصورت استخوانی  ریش انبوه ، چشمان گشاد ونگاه نافذی داشت ، به چشم می خورد و صفورا به یاد آورد که شوهرش خلیفه غلام رسول روزی همین عکس را به وی نشان داده وگفته بود، آخر نی آخر امیر صاحب پادشاه خواهد شد. ..

 

 صفورا نمی دانست که درآن ورق ها چه نوشته بودند؟ او همین قدر سواد داشت که آیهء " بسم الله الرحمن الرحیم " را درهرجایی که نوشته شده باشد، خوانده بتواند و کلماتی مانند " جهاد " و " کافر " و " مسلمان " را به دشواری هجا کند. کاغذ ها را که به خاطر نوشته های عربی آن بوسیده می رفت وبالای یکدیگر شان می گذاشت، دیگر تردیدی نداشت که دامادش دو ماه پیش هنگامی که آمده بود، اول این کاغذ ها را درکندو انداخته وبعد به نزد شیرین رفته بود. اما چرا آن ها را درکندو انداخته بود؟ آیا این کاغذ هارا نباید کسی می دید ؟ آیا درآن ها برضد حکومت چیزی نوشته شده بود؟ از بس که چرت زده بود واز خود سوال کرده بود، دیگر ذهنش خسته شده و از کار افتاده بود.  بیوه زن مارگزیده یی بود که از ریسمان سیاه وسفید می ترسید؛ زیرا ازروزی که راکت های مجاهدین، شوهرش را قطعه قطعه کرده بودند، از همه چیز می ترسید. دیگر راکت زن ها را نفرین می کرد، بیخی دشمن شان شده بود واگر آنان را می شناخت ویا به دستش می افتادند حاضر بود که با ناخن های خود چشمان آنان را کور کند.

 

  آن شامگاهی که دوست دامادش به وی چشم دوخته بود و بعد رفته بود به پشت بام ومی گفت :" کوتاه خورد، دراز خورد، به چپ بزنید، به راست بزنید"، به یادش آمد واز خود پرسید ، آن آدم چشم چران چه شد؟  پس از ماه ها ازشهادت شوهرش ،درست  درروزهایی که تمایل شدیدی به ارضای غریزهء جنسی اش حس کرده بود، آن مرد چشم چران وهرزه به خوابش آمده و هنگامی که از خواب بیدار شده واورا دربسترش نیافته بود، با حسرت از خود پرسیده بود،  پس او چه شد وکجا رفت؟ از مامور سبحان که نمی توانست درباره او بپرسد ؛ اما میل غریبی به دیدن دوبارهء او دردل احساس می کرد..همین افکارواندیشه ها ی شهوانی ذهن آن زن راچنان مشغول ساخته بود که لرزه یی از شهوت به جانش افتاد وفراموش کرد که کارتن رادرست بپالد وتمام محتویات آن را وارسی کند.. زیرا این یادآوری ها و اندیشه ها آن زن محروم را به فکر خود ارضایی انداخته بود ..البته آنقدر پیر نشده بود که جوانه های هوس درذهنش نرویند و عذابش ندهند. اما لختی نگذشت که از این اندیشه های سرکشش به خشم آمد وشرمنده شد. آخرمادرکلان شده بود وپروین به وی می گفت " بی بی جان ! "

 

 از جایش برخاست تا چلمش را تازه کرده وروشن نماید و با فرو بردن دود غلیظ آن به ریه هایش این اندیشه های گناه آلود را نیز به ژرفای ذهنش براند. دود سیاه وتلخ را که با قوت تمام به دهن وسپس به ریه هایش فرو برد، تازه به یاد کارتن وکاغذ ها و آن کسی که یک روز نی یک روز پادشاه خواهد شد افتاد، انگارگره های مغزش باز شده بودند وبار دیگر شده بود، همان بیوه زن عفیف وپارسا. به کندو خانه که باز گشت ، دهانش بد مزه بود، مزهء پوچی وبیهوده گی می داد... شوهرش را مفت وآسان کشته بودند واورا دربهترین سال های عمرش ، درسال هایی که تازه مزهء فشرده شدن تنش را درمیان بازوان زورمند مردی دریافته بود، بی شوهر ساخته بودند. خدایا،  سرانجام این همه درد ومصیبت چه خواهد بود وکارش به کجا خواهد کشید؟ مگر همین حالا خودش وزهرا سربار شیرین نبودند ؟

 

 کارتن را که درروی صندلی خالی کرد، ناگهان با شگفتی دید که یک چیزی ، درست به اندازهء انار از کارتن به بیرون افتاد، به روی صندلی لول خورد ودرست درپیش پاهایش به زمین افتاد. صفورا آن شئی را برداشت ، سبک وسنگین کرد و دید که هم وزنش از انار بیشتر است وهم رنگش با انار فرق دارد. جسم سیاه رنگی که ازبالا تا پایین واز راست به چپ آن را خط کشی کرده وبه مربعات ومستطیل های خرد وبزرگی تقسیم کرده بودند... چیز زیبا وقشنگی بود ، فقط کمانی در پهلویش چسپیده بود. کمان بد ترکیبش ساخته بود، چه ضرور بود که این فلز کج وکوله را به آن بچسپانند؛ اما می شد که آن را نادیده گرفت ویا با انبوری که خلیفه با آن دندان می کشید، کمان را کش کرده و جدا سازد وبعد به دور اندازد؛ اما خوب که به آن نگریست ، وهمی دردلش پیداشد وبا خود گفت، بهتر است به آن دست نزند. شاید این شئی عجیب وغریب بسیار قیمتی باشد و اگر خراب شود، مورد سرزنش دامادش قرار بگیرد. وانگهی مگر شوهرش همیشه به وی نصیحت نکرد بود که به کاری که غرض نداری ، غرض نگیر. مگر همیشه نمی گفت، شتر دیدی ندیدی ؟

 

کاغذ ها را دوباره به کارتن ریخته بود که صدای کوبش دروازهء حویلی برخاست. با خود گفت ، حتماً زهرا است. زهراعادت دارد تا هنگامی دروازه را بکوبد که در به رویش باز شود. این دختر در هرکار شتاب می کند و هیچ صبر ندارد... دروازه را می زند ومی زند ونمی گوید که شاید دست مادرم بند باشد ! ... به همین سبب  صفورا موقع نیافت تا کارتن را دوباره به کندو بیاندازد،  بنابراین کارتن را به گوشه ء تاریکی برده وآن شئی انار گونه را بالای کاغذ ها گذاشته با شتاب به سوی دروازه دوید. 

 

  نماز شام را خوانده بود که شیرین ونجیبه آمدند. ازدیدن نجیبه شگفت زده  ولی خوشحال شد. نجیبه در شفاخانه با وی بسیار مهربان بود و به شیرین نیز بسیار محبت کرده بود. مهمان عزیزی بود؛ اما کاش بی خبر نمی آمد. اگر از آمدنش خبرمی داشت هوسانهء خوبی برایش می پخت ؛ ولی حالا هم چند تا بولانی مانده است ، هنوز وقت است ومی توان پلو پخت. .. پیراهن پشمی را که شیرین برایش خریده بود، با دقت نگریست ، هیچ عیبی نیافت ، به اندازهء جانش بود. شیرین را دعا کرد وبه آشپز خانه رفت، تا غذای شب را آماده کند. با دیدن نجیبه و پوشیدن پیراهن نو ، رویداد آن روز  و یافتن آن کاغذ ها مانند یک خیال ومثل حباب هایی که در گیلاس بالا می آیند، لحظه یی در ذهنش پدیدار شد وبعد محو گردید وبه زودی  بسته وآن شئی انار مانند را فراموش کرد.

***

 بعد از صرف غذا و چای همین که نجیبه وشیرین تنها شدند، نجیبه گفت :

 

  -  بسیار وقت است که سگرت می کشم، اگر یک دانه بکشم از بوی آن بدت نمی آید؟

 

 - نی ، نجیبه جان! بکش ، اما از بوی سگرت نه خوشم می آید ونه بدم... بکش !.. ننه ام چلم می کشد و پدر پروین هم دراین وقت ها سگرتی شده است. خوب دیگر قصه کن که آخر دلاور با تو عروسی کرد یا نی ؟ 

 

  - نی، او امروز وفردا کرده می رفت، تا این که حامله شدم. می خواستم این موضوع را به او بگویم ولی او دیگر به شفاخانه نیامد، زیرا هرقدر پولی که در سیف بود، گرفت با معاش مامورین که همان روز ازبانک کشیده بود، غیب شد.

 

  - هان یادم آمد، درآن روز ها من هنوز در شفاخانه بودم... به راستی که بد حال وبد روز بود. مامورین بیچاره حیران مانده بودند که چه کنند ؟

 

 - بلی ، همین طور بود، یک رسوایی کلان بود. اما یک رسوایی کلان دیگر نیز منتظرمن بود. زیرا مادرم پی برده بود که حامله هستم. یک روز برایم گفت که باید با پدر این طفل عروسی کنی، اگر حاضر به عروسی باتو نمی شود، بالایش عرض کن ، یا طفلت را بینداز. اما اولاد حرامی را به خانهء من نیاور. تصادفاً درهمان روزها دلاور پیدا شد. اوبا قیافهء عوضی درایستگاه سرویس ها منتظرم بود. بادیدن وی خواستم چیغ بزنم و پولیس را صدا کنم؛ اما دلم سوخت، به خاطری که پدرم طفل آینده ام بود. درتکسی که بالاشدیم ، حرفی دربارهء حامله بودنم به وی نگفتم ، فکرکردم که خوب نیست رانندهء تکسی حرف هایم را بشنود. درآن وقت روزها بسیار کوتاه بود.. شام شده بود که رسیدیم به منطقهء هودخیل ورفتیم به سوی یک قلعه وداخل یک اتاق کلان شدیم. درآن جا دو نفر مرد نشسته بودند با یک زن جوان که آرایش غلیظی کرده بود.. با دیدن آن ها فکر کردم که به مهمانی آمده ایم ؛ اما چند لحظه نگذشته بود که فهمیدم سرحدم به کجا کشیده است؟

 

  صدای گریهء پروین که برخاست، نجیبه فرصتی یافت تا هم اشک هایش را پاک کند وهم سگرت دیگری برایش آتش بزند. پروین آب می خواست . آب را که نوشید ، آرام گرفت وبلافاصله به خواب فرو رفت . شیرین پرسید :

 

 - پس آن جا که ترا برده بود، کجا بود؟

 

 - آن جا فاحشه خانه بود... زن ها ودخترها را که باند دلاور می ربودند، درآن جا نگاه می کردند. بعد مردان پولدار می آمدند، شبی را با آن ها خوش می گذرانیدند و می رفتند. درآن جا سه زن دیگر هم بود که آنان رامانند من فریب داده بودند... خلاصه آن شب پس از آن که به زور به حلق من شراب ریختند، یک پودرسفید را نیز به دماغم نزدیک کرده دهنم رابسته کردند تا توسط بینی ام آن را کش کنم.. هرچه مقاومت کردم فایده نکرد و لحظه یی رسید که پودر را به دماغم کش کرده و احساس کردم چنان سبک شده ام که بالای ابرها پرواز می کنم...چند لحظه بعد مست شدم ، می رقصیدم ، آواز می خواندم ، و دلاور را می بوسیدم. مردان برایم کف می زدند وآن زن جوان آرایش کرده ، تشویقم می کرد. بعد ها فهمیدم که او هم که روگل نام داشت ، همین طور فریب خورده بود ، مانند من...


- نجیبه جان ، ترا به خدا گریه نکن.. ازبس که گریه کرده ای چشمان مقبولت شاریدند. بگیر این دستمال واشک هایت را پاک کن. دل من هم بسیار نازک است، اگر تو همین طور گریه کنی من هم تا صبح گریه می کنم.... باش که یک پیاله چای برایت بیندازم. ترموز پر است. .. خوب ، گفتی که نام آن زن روگل بود؟ درکوچه ما هم یک زن جوان ومقبول بود که روگل نام داشت. اما شکم دار که شد، ازترس مردم گریخت. شاید همو باشد. نشانی هایش به یادت است؟

 

 - بلی .. او زن بلند بالا ، خوش اندام وسفید چهره بود، چشمان کلان وسیاه داشت وبینی قلمی. زنی بود که همیشه آرایش می کرد و بسیاری وقت ها خنده برلبانش بود.

 

 شیرین چیغ کوتاهی کشیده وگفت :

 

 - وای ، خودش است ، روگل خود ما ...خوب قصه کن، بعد چه شد ؟

 

 - نزدیک دو ماه درهمان قلعه بودم. .. شب ها مردان می آمدند وازما کام دل می گرفتند. من وزنان دیگر دست به دست می گردیدیم. هرشب شراب درحلق ما می ریختند وگردسفید را به دماغ ما نزدیک می کردند. من زنده گی ام را تباه شده می پنداشتم .. چندین بار تصمیم گرفتم تا ازآن قلعهء کثیف بگریزم ؛ اما دردهن دروازه یک مرد تفنگ به دست وجود داشت ، باز اگر می گریختم به کجا می رفتم ؟ زیرا فکر می کردم که آنان به پولیس ها نیز حق می دهند. شبی پس ازآن که سه مرد با من همبستر شده بودند، خونریزی شدیدی برایم رخ داد وازهوش رفتم. وقتی که به هوش آمدم روگل گفت، "نقصان" کرده ای . انگشتش را نشان داد وگفت بچه بود، به همین اندازه.. سه ماه دیگر هم درهمان قلعه ماندم ، امایک روز که یک زن جوان ازغفلت پهره دار استفاده کرد وگریخت، اختیارداران ما هم ازترس پولیس وسارنوال گریختند وغیب شدند... درهمان موقع روگل به نزدم آمد وگفت اگر بامن به پشاور می روی راه وچاهش را بلد هستم. دوستی دارم که ما را به آنجا می رساند و دست ما را دریک کار خوب بند می کند. .. حالا دلت، اگر خانه مادرت می روی رفته می توانی واگر با ما می روی هم اختیارت. البته که من درکابل جایی نداشتم ، دیگر من زن رسوایی شده بودم که مادرم وخویشانم از دیدنم شرم داشتند. تنها هم زنده گی کرده نمی توانستم ، پول نداشتم وبه آن گرد لعنتی هم گرفتار شده بودم... 

 

      در پشاور مدتی در یک مهمان خانه زنده گی می کردیم، روزی با یک زن پنجابی آشنا شدیم ، آن زن ما را به یک روسپی خانه برد. بعد از مدتی روگل با یک افغان که مرد نسبتاً چاقی بود وبینی کلانی داشت ، آشنا شد. آن مرد که روگل را از کابل می شناخت ، چنان عاشقش شد که شب وروز برایش پول خرچ می کرد، برایش کره ها ، دستبند وگوشواره های طلا می خرید ، ولی نفهمیدم که بین شان چه واقع شد که یک روز دست روگل را گرفت وا زخانه بیرونش کرد..

 

 - نامش چه بود ؟

 

 - نامش را نمی دانم ، اما اگر ببینمش می شناسم ..

 

 - خوب ، گمشکو ! بعد چه شد ؟

 

 - هیچ، روگل که غیب شد، تنها شدم. یک سال درهمان خانه بودم تا با یک مرد عرب آشنا شدم. مدتی باوی زنده گی کردم ، اوآدم خوبی بود.. کارش قاچاق اسلحه وفروش آن به مجاهدین افغانستان بود. بسیار پول داشت ولی یک روز توسط باند رقیب کشته شد و من باردیگر در کوچه های پشاور سرگردان شدم. یک شب مادرم را خواب دیدم که می گریست و می گفت برگرد. آغوشش را گشوده بود وبه نظرم رسید که مرابخشوده است. ...اوه ، سگرتم خلاص شد..چطور کنم بی سگرتی را تا صبح ؟

 

 - والله من هم نمی فهمم.. چلم می کشی؟

 

 - نی درعمرم نکشیده ام.

 

- پس چطورمی کنی ؟ تا صبح بدون سگرت ؟ ... اما باش ، به خیالم که در پسخانه بالای تاق یک قطی سگرت دیده بودم. دوماه پیش که پدر پروین آمده بود، همان جا یادش رفته .. پدرلعنت ، نسواری خو بود ، حالا سگرتی هم شده است. خودت برو ببین که هست یا ننه ام آن را دور انداخته است؟ اگر من بروم پروین بیدار می شود، ببین که چطور پستانم را چنگ زده است ...

  نجیبه که به پسخانه رفت وبرق را روشن کرد، اتاق کوچک غرق در روشنی شد. قطی سگرت که نیمی از آن را دود کرده بودند، درهمان جایی بود که شیرین گفته بود. سگرت را که برداشت نگاه گذرایی هم به اتاق افگند. چند دست رخت خواب ویک الماری ویک بکس بزرگ فلزی وچند تا بقچه تمام هست وبود آن اتاق بود. می خواست چراغ برق را خاموش کند که ناگهان چشمش به عکسی افتاد که درقاب چوبی بد ریختی دردیوار پسخانه آویزان بود. آن شخص را نجیبه میشناخت، او همان کسی بود که روگل را درپشاور به خانه اش برده وعاشقش شده بود...نجیبه که آن عکس را دید، چهره اش را سایهء یک غم ناشناخته یی فراگرفت ... درمانده شده بود که چه واکنشی نشان بدهد. دواحساس متعارض چهره اش را چین داد. از یک سو نمی توانست روگل را با صفای قلبش وخوبی هایی که در حقش روا داشته بود ، فدای یک دوستی قدیمی کند واز سوی دیگر شیرین را نیزدوست داشت و نمی خواست وی را از رازی باخبر سازد که دراین سن وسال اندک ، چروک دیگری برصورتش بیندازد. اما پی بردن به این راز که مامورسبحان هم شوهر شیرین است و هم عاشق یا فاسق روگل ، مانند بهمنی برسرشیرین ریخته بود. .

 

 حالا که نجیبه از این راز باخبر شده بود، حیران مانده بود که شیرین را ازآن باخبر بسازد یانه ؟ نی، به هیچ صورت. شرط انصاف نبود ، بگذار این راز برای همیشه به نزد خودش باقی بماند.در همین فکر بود که صدای شیرین برخاست. شیرین می پرسید : " سگرت را یافتی ؟ " ، نجیبه با قدرت شگرفتی ازریزش اشک هایش خود داری کرده ودرحالی که چراغ پسخانه را خاموش می کرد ، گفت : " بلی ، یافتم . اما ین عکسی که به دیوار آیزوان است، عکس پدر پروین است ؟ "

 

 - بلی ، اما تو چرا نمی آیی ؟ مثل این که آن پدر لعنت دل تو را هم برده ؟

 

  نجیبه که آمد، دیگر حرفی برای گفتن نداشت. سگرت دود می کرد وبه چهرهء شیرین می نگریست. پرسش های فراوان او را بی جواب می گذاشت وصورت تکیده اش که درحالت معمولی نماد والگوی خوبرویی بود، از ترس افشای  آن رازسرخ می شد ونمی توانست به صورت مستقیم به چشمان دوستش نگاه کند. بنابراین بقیه ماجرای زنده گیش را در این چند جملهء کوتاه خلاصه کرده بود :  برای ترک هیروئین رنج ها ودشواری های فراوانی دیده بود... بعد به نزد مادرش باز گشته بود. اما مادرش از فراق وی درگذشته بود. برای پیدا کردن کار بسیار تپیده بود تا سرانجام کاری درشیرخوارگاه وطن یافته بود. حالا هم دیگر هیچ آرزویی جزپیدا کردن دلاور نداشت..

 

***

 

 سحرگاهان که صفورا دیده گشود، باعجله برخاست ، وضو گرفت ونماز گزارد. هنوز آفتاب سرنزده بود، همه خواب بودند . مدتی بالای سجاده نشست ، تسبیح انداخت وهمه را دعا کرد: شوهرمتوفایش را، شیرین وزهرا و گلاب وپروین  و نجیبه و حتا مامورسبحان را . دعا کرد که خداوند دامادش را از بلایای زمینی وآفات آسمانی دور نگهدارد، دشواری ها را از پیش پایش بردارد تا به نزد زن واولادش برگردد. دعایش که تمام شد به طرف آشپز خانه رفت تا چای صبح را تیار کند. آتش را که بر افروخت وچایجوش را که بالای دیگدان گذاشت ، ناگهان به فکر کاغذ های چاپی و عکس آن کسی که حتماً پادشاه می شد و آن شئی فلزی سیاه رنگ افتاد که درمشت یک مرد می توانست جا بگیرد.

 

 کندو خانه غرق درتاریکی بود، برق رفته بود، دلش خواست اریکین را روشن کند؛ ولی با خود گفت چه ضرور؟ انداختن آن کارتن درکندو که کدام مشکلی نداشت.. .. به کارتن که نزدیک شد خواست تا آن شئی فلزی را درزیر کاغذ ها بگذارد، بعد کارتن را درلای خریطه فرو ببرد ودهنش را گره کند. اما آن شئی فلزی را که گرفت وبه کمانش به آرامی دست کشید، وسوسه شد. چه می شد اگر آن را کش می کرد ، کج وراست می کرد واز حکمت آن وصلهء ناجور سردرمی آورد؛ اما هرچه که زور زد، کمان حرکت نکرد، درعوض انگشتش به یک حلقهء کوچکی فرو رفت ، حلقهء کوچکی که به نسبت تاریکی در کندو خانه متوجه اش نشده بود. انگشتش را که به داخل حلقه گیر مانده بود به شدت کش کرد تا آزاد شود ، ولی حلقه کنده شد و بم دستی انفجار کرد ومرگ که از دیر باز کندو خانه را محاصره کرده بود، لبخند فاتحانه یی زد. لختی بعد که شیرین ونجیبه سررسیدند ، صفورا قطعه قطعه شده بود ولی آسمان وزمین برجای خود باقی بودند وصفورا همراه با زمین جاودانه درمیان آسمان می چرخید./ 


July 20th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب